سلااااام 

من زنده م

گفتم بیام قبل سال نو یه پستی بذارم ، یه اعلام حضوری کنم و برم


اقا اصلا دلیل این پست نذاشتن من اینه که درسته که کلا دیر دیر سر میزنم وب ولی همون ماهی یک بارم که میام ، میشینم کل این ۱۰۰ تا وبلاگی که دوسشون دارم و دنبالشون کردم رو از اخرین پستی که ماه قبل ازشون خوندم رو میگیرم میخونم تا میام بالا 

بعد حالا شما حساب کنین این کار قشنگ دو روز وقتمو میگیره ، بعد انقدر وب خوندم که خسته میشم چشمام قیلی ویلی میره ، دیگه نمیام از خاطرات خودم بنویسم :| توجیه نیست خدایی واقعیته ! 

و اینکه من کامنت نمیذارم براتون دلیل بر این نیست که نمیخونمتون ! 

همههه تونو میخونم ، همه پستاتونم میخونم ، حتی حتی شما دوست عزیزی که فکر میکنی نمیخونمت


خب .

حالا که اومدم تنبلیو بذارم کنار و یه سری چیزا رو بنویسم

اوووممم

 میتونم اشاره کنم به اولین قرار وبلاگی در دنیای واقعی ، با

آساره جون ;)  

و اون بارون شدیدی که بارید و ما دو تا رو قشنگ مثل موش آب کشیده کرد

اما خیلی حرف زدیم و خیلی خوش گذشت .

خب ما هم دیگرو ندیده بودیم ، حتی از هم عکسی هم ندیده بودیم ولی قرار گذاشتیم سر فلان میدون بعدددددد تو خیابون که من داشتم پیاده میرفتم به سمت میدون ، هر دختریو میدیم فکر میکردم الان این آساره ست یا نه ؟! بعدددد جالب ترش اینجاست ، اومدم از یه خیابونی رد بشم که برم سمت میدونه ، دیدم یه دختری داره از یه گربه هه عکس میگیره بعد دختره تا منو دید چشم تو چشم شدیم دو سه لحظه و من از کنارش رد شدم و رفتم کنار میدون و چند دقیقه منتظر وایسادم ، بعدش گوشیمو در اوردم زنگ زدم به آساره ببینم کجاست و اینا .بعد که همو پیدا کردیم ، دیدم عهههه این که همون دختره ست که داشت از گربه هه عکس میگرفت و از کنارش رد شدم هر دو مون خنده مون گرفته بود از این

در کل روز به یاد ماندنی ای بود و خیلییییی خوش گذشت بهمون

دیگه بخوام تعریف کنم از چی بگم ؟ اوممم اهان امتحانات ترم یک .واقعا واقعااااا پیر شدم سرش ! خیلی سخت گذشت بهم مخصوصا که تازه وارد دانشگاه شده بودم ، تو جو دانشگاه و خوابگاه بودم و اصلاااا قبلش درس نخونده بودم و همه ش تلنبار شده بود برای شب امتحان ، امتحانام کاملا فشرده برگزار شد و منِ خوابالو مجبور بودم فقط روزی دو سه ساعت بخوابم تا بتونم خودمو برسونم و چون دانشگاه آزادم و هزینه ها بالا ، به شددددت میترسیدم درسیو بیفتم و کلیییی هزینه دوباره خانواده م مجبور شه بپردازه که خب خداروشکر نه تنها نیفتادم بلکه معدلمم خیلی خوب شد ( هفده و پنجاه و سه :)) 

بیشتر از همه از اناتومی ۱ خیلی میترسیدم طوری که شب قبلش از شدت ترس زدم زیر گریه که من اینو میفتم و اینو پاس نمیکنم و فلان و بهمان و فرداش که رفتم سر جلسه و امتحانو دادم فهمیدم نمیفتم ( ۱۲ شدم ) و با جعبه ی شیرینی خامه ای برگشتم به اتاقم

و الانم از آناتومی ۲ میترسم و جنین شناسی اما دیگه ایندفعه نمیذارم رو هم تلنبار شن و از این فرصت یک ماه تعطیلیم ( ۱۷ اسفند تا ۱۷ فروردین ) استفاده میکنم و روزی ۲ ساعت درس میخونم.

دیگه چی ؟ دیگه چیا بگم براتون ؟ اومم اینو گفتم که رابطه م با هم اتاقیام خیلی عالیه و واقعا مثل خواهر دلسوزیم برای هم ، اونا هم مامایی میخونن منتها یک سال جلوتر از من هستن ، خیلی کنار هم عشق میکنیم ، کنار هم درد و دل میکنیم ، فیلم میبینیم ، آشپزی میکنیم ، میخندیم ، بیرون میریم ، .

دیگه اینکه این ترم کار اموزیامون شروع شد و خیلی خیلیییییی هیجان انگیز بود برامون  

تو این ترم کاراموزی اصول و فنون داشتیم که خون گیری و آنژیوکت و سرم و سوند و آمپول و پانسمان و این جور چیزای اولیه ی کار رو یاد گرفتیم .

هیچوقت فکر نمیکردم بتونم یه روزی تنهایی این کارا رو انجام بدم اما خب انجام دادم ، البته ناگفته نماند استاد کاراموزی مون بی نظیررررررر بود ، همه ی گروه ۶ نفره مون عاشقش شدیم ، به معنای واقعی کلمه دلسوز و وظیفه شناس و مهربون و با سواد بود ایشالا همیشه خودش و خانواده ش سالم و سلامت باشن  

دیگهههه خلاصه فعلا همین چیزا کافیه .

بقیه ش باشه بعدا



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها