امواجِ وحشی



سلااااام 

من زنده م

گفتم بیام قبل سال نو یه پستی بذارم ، یه اعلام حضوری کنم و برم


اقا اصلا دلیل این پست نذاشتن من اینه که درسته که کلا دیر دیر سر میزنم وب ولی همون ماهی یک بارم که میام ، میشینم کل این ۱۰۰ تا وبلاگی که دوسشون دارم و دنبالشون کردم رو از اخرین پستی که ماه قبل ازشون خوندم رو میگیرم میخونم تا میام بالا 

بعد حالا شما حساب کنین این کار قشنگ دو روز وقتمو میگیره ، بعد انقدر وب خوندم که خسته میشم چشمام قیلی ویلی میره ، دیگه نمیام از خاطرات خودم بنویسم :| توجیه نیست خدایی واقعیته ! 

و اینکه من کامنت نمیذارم براتون دلیل بر این نیست که نمیخونمتون ! 

همههه تونو میخونم ، همه پستاتونم میخونم ، حتی حتی شما دوست عزیزی که فکر میکنی نمیخونمت


خب .

حالا که اومدم تنبلیو بذارم کنار و یه سری چیزا رو بنویسم

اوووممم

 میتونم اشاره کنم به اولین قرار وبلاگی در دنیای واقعی ، با

آساره جون ;)  

و اون بارون شدیدی که بارید و ما دو تا رو قشنگ مثل موش آب کشیده کرد

اما خیلی حرف زدیم و خیلی خوش گذشت .

خب ما هم دیگرو ندیده بودیم ، حتی از هم عکسی هم ندیده بودیم ولی قرار گذاشتیم سر فلان میدون بعدددددد تو خیابون که من داشتم پیاده میرفتم به سمت میدون ، هر دختریو میدیم فکر میکردم الان این آساره ست یا نه ؟! بعدددد جالب ترش اینجاست ، اومدم از یه خیابونی رد بشم که برم سمت میدونه ، دیدم یه دختری داره از یه گربه هه عکس میگیره بعد دختره تا منو دید چشم تو چشم شدیم دو سه لحظه و من از کنارش رد شدم و رفتم کنار میدون و چند دقیقه منتظر وایسادم ، بعدش گوشیمو در اوردم زنگ زدم به آساره ببینم کجاست و اینا .بعد که همو پیدا کردیم ، دیدم عهههه این که همون دختره ست که داشت از گربه هه عکس میگرفت و از کنارش رد شدم هر دو مون خنده مون گرفته بود از این

در کل روز به یاد ماندنی ای بود و خیلییییی خوش گذشت بهمون

دیگه بخوام تعریف کنم از چی بگم ؟ اوممم اهان امتحانات ترم یک .واقعا واقعااااا پیر شدم سرش ! خیلی سخت گذشت بهم مخصوصا که تازه وارد دانشگاه شده بودم ، تو جو دانشگاه و خوابگاه بودم و اصلاااا قبلش درس نخونده بودم و همه ش تلنبار شده بود برای شب امتحان ، امتحانام کاملا فشرده برگزار شد و منِ خوابالو مجبور بودم فقط روزی دو سه ساعت بخوابم تا بتونم خودمو برسونم و چون دانشگاه آزادم و هزینه ها بالا ، به شددددت میترسیدم درسیو بیفتم و کلیییی هزینه دوباره خانواده م مجبور شه بپردازه که خب خداروشکر نه تنها نیفتادم بلکه معدلمم خیلی خوب شد ( هفده و پنجاه و سه :)) 

بیشتر از همه از اناتومی ۱ خیلی میترسیدم طوری که شب قبلش از شدت ترس زدم زیر گریه که من اینو میفتم و اینو پاس نمیکنم و فلان و بهمان و فرداش که رفتم سر جلسه و امتحانو دادم فهمیدم نمیفتم ( ۱۲ شدم ) و با جعبه ی شیرینی خامه ای برگشتم به اتاقم

و الانم از آناتومی ۲ میترسم و جنین شناسی اما دیگه ایندفعه نمیذارم رو هم تلنبار شن و از این فرصت یک ماه تعطیلیم ( ۱۷ اسفند تا ۱۷ فروردین ) استفاده میکنم و روزی ۲ ساعت درس میخونم.

دیگه چی ؟ دیگه چیا بگم براتون ؟ اومم اینو گفتم که رابطه م با هم اتاقیام خیلی عالیه و واقعا مثل خواهر دلسوزیم برای هم ، اونا هم مامایی میخونن منتها یک سال جلوتر از من هستن ، خیلی کنار هم عشق میکنیم ، کنار هم درد و دل میکنیم ، فیلم میبینیم ، آشپزی میکنیم ، میخندیم ، بیرون میریم ، .

دیگه اینکه این ترم کار اموزیامون شروع شد و خیلی خیلیییییی هیجان انگیز بود برامون  

تو این ترم کاراموزی اصول و فنون داشتیم که خون گیری و آنژیوکت و سرم و سوند و آمپول و پانسمان و این جور چیزای اولیه ی کار رو یاد گرفتیم .

هیچوقت فکر نمیکردم بتونم یه روزی تنهایی این کارا رو انجام بدم اما خب انجام دادم ، البته ناگفته نماند استاد کاراموزی مون بی نظیررررررر بود ، همه ی گروه ۶ نفره مون عاشقش شدیم ، به معنای واقعی کلمه دلسوز و وظیفه شناس و مهربون و با سواد بود ایشالا همیشه خودش و خانواده ش سالم و سلامت باشن  

دیگهههه خلاصه فعلا همین چیزا کافیه .

بقیه ش باشه بعدا



قرار بود یه پست بذارم یه خلاصه ی مختصر مفیدی از این زندگی دو سه ماهه م بگم :) 


خلاصه ی تابستونو بخام بگم اینه که یه هفته ای رفتم خونه مادر جونم ( مادر مادریم ) و انصافا اونجا هم به نوبه ی خودش خیلی خیلی خوش گذشت ^-^

بعدشم چهارده روز رفتم اراک خونه عموم موندم و تو اون دو هفته با فاطی ( دختر عموم ) حسابی کیف کردم ، از شهر بازی بگیر تا بیرون رفتنا و خیابون گردیامون و کافه و اومدن حانیه ( رفیق فاب دختر عموم ) پیشمون و روزی سه چهار تا فیلم دیدن و درد و دل کردن و راز دل گفتن و خندیدن و گریستن و آلبوم عکس دیدن و رقصیدنامون و . خلاصه دو هفته ی عالیییی رو گذروندیم :))
اخ که چقدررر تو اون دو هفته من و فاطی خوراکی خوردیم !
شکلات صبحانه و مربا البالو و قهوه و بستنی و چیپس و پفک و انواع اقسام کیک و بیسکوییت و ویفر و پشمک و تخمه و انواع ترشک ها و .:))) پیتزا هم که اصن نمیشه نباشه
هر دومون رها شده از کنکور ، روح خسته ، داغون ، عقده ای .اصن یه وضعی !!!
قشنگ زدیم خودمونو منفجر کردیم از خوشی ^-^
مخصوصن که عموم اینا مستاجرشونو در اورده بودن و دیگه دو طبقه در اختیار خودشون بود و هر دو طبقه رو وسایل چیده بودن ، من و فاطی خودمون دوتا بالا بودیم و هر غلطی دلمون میخواست میکردیم ، زن عموم و عموم پایین بودن ، پسرعمومم تهران بود
یه عروسیم البته جور شد رفتیم که اونم خوش گذشت
روز پانزدهم رفتیم زنگارک ( از روستاهای استان مرکزی ) خونه باغ مادر جونم ( مادر پدری ) که اولش خوب بود ولی زد و نتایج کنکور شبش اومد و منم هق هق که هیچ عر عر گریه کردم چون اصلا و ابدا توقع همچین رتبه ای رو از خودم نداشتم و وقتی یه نگاه به درصدام و یه نگاه به رتبه م میکردم همینجور هاج و واج مونده بودم !!!!
دختر عموم اولش منو دلداری میداد ولی بعدشم که خودش رتبه و کارنامه خودشو فهمید خشکش زد :))))))
دیگه اون شب زهر شد به کام همه مون و همه ی خوشیا از دماغ مون در اومد :'(

فرداشم با عمه م اینا برگشتم قم و رفتم خونه شون و محمدو دیدم و یه کم حرف زدیم و بستنی خوردیم و دلداریم دادن سر نتایج کنکور و خلاصه منتظر موندم تا داداشم بیاد دنبالم که یه ساعت طول کشید تا بیاد و بعدشم برگشتم خونه مون و بالاخره بعد از سه هفته دوری از خانواده به اغوش گرم و نرم خانواده پیوستم :)

بعدش یه کم با دوستام وقت گذروندم و انتخاب رشته کردم و رمان خوندم و اینجور چیزا

بعدشم رفتم گوشی خریدم مبارکام باشههه

بعدشم فاطی یه هفته اومد موند قم
اولش بخاطر نتایج کنکور هر دو دپرس بودیم ولی خیلی زود خودمونو پیدا کردیم و از فرصت کنار هم بودن مون استفاده کردیم و دوباره همون بساط خوش گذرونیو به پا کردیم منتها با دو تفاوت : 1-چون قم شهربازی نداره ، عوضش رفتیم پارک ابی اب و تاب 2- حرمم که خب رفتیم
در مورد استخر اب و تاب واقعا بهتون پیشنهاد میکنم اگر گذرتون به قم خورد حتما برید اب و تاب چون واقعا خوش میگذره بهتون مخصوصا سرسره یو یا اصن تیوب سواریش یا چاله فضاییش
البته خب توقع پارک ابی مشهد و تهرانو نداشته باشین اما در حد خودش خوب بود

و این چنان بود که من تابستون خیلی وقت نمیکردم سر بزنم وبلاگ :'( البته نه فقط وبلاگ بلکه تلگرامم سر نمیزدم


*وقتیم اراک بودم فاطی گیر داد که بیا اینستا نصب کنم برات و هی از من انکار و از اون اصرار که اخرش زور اون غلبید بر من و این چنین بود که من نیز صاحب پیج اینستا شدم :|

اگر اینستا دارید و " دخترید " ایدی پیج تون رو برام کامنت بذارین که فالوتون کنم البته اگر مایلین :)

بعدشم که .هووف ! نتایج انتخاب رشته اومد و زیست فناوری ملایرو اوردم
هر چقد منتظر نتایج ازاد موندم بی فایده بود و از طرفی زمان ثبت نام دانشگاه دولتیمم داشت تموم میشد و بخاطر همین مجبور شدیم رفتیم ملایر ثبت نام کردیم ، یه چند روز بعد از ثبت نام دولتیم ، نتایج دانشگاه ازاد اومد و مامایی بروجرد اوردم :| خب اولش خیلییییی ضد حال خوردم چون پرستاری میخاستم نه مامایی !!!
رفتیم ملایره رو انصراف دادیم و چقدر فرایند انصرافش مزخرف بود هی از این جا بدو اونجا و هی از اونجا بدو اینجا و هی امضا جمع کن و فلان و بهمان و .بالاخره بعد از چند ساعت سخت و طاقت فرسا انصرافم قطعی شد و پرونده مو تحویل دادن !
دیگه ۳ ظهر شده بود ، گفتیم تا برسیم بروجرد دیر میشه پس بریم اراک خونه عموم شب اونجا استراحت کنیم صبحش راه بیفتیم بریم بروجرد که همین کارم کردیم و رفتیم اراک و من و دختر عموم فاطی دوباره پیش هم قرار گرفتیم و بازم همون یه شب خیلی حرف زدیم و خندیدیم و خوش گذشت

فردا صبحش بلند شدیم و صبحانه خوردیم و راه افتادیم سمت بروجرد و رفتیم اونجا و ثبت نام کردیم و و .؟؟ و منو گذاشتن خوابگاه وخانواده م برگشتن قم
لحظه ی خداحافظی از پدر مادر و البته داداشم لحظه ی سختی بود بغض گلومو گرفته بود اما نمیخواستم جلو پدر مادرم گریه کنم چون نمیخواستم صحنه رو از اون چه که هست تلخ تر کنم
و
و بالاخره جدا شدیم از هم و من رفتم اتاقمو وسایلمو چیدم و رفتم یه دوش گرفتم و تو حموم بغضامو خالی کردم و اومدم بیرون ! رفتم رو تختم و دراز کشیدم و هندزفریامو کردم تو گوشم و اهنگ پخش کردم و . و اینکه خوابم برد و غروب هم اتاقیام صدام کردن و راهنمایی های لازم رو دادن و الحق و الانصاف که هم اتاقیام خیلی خوبن ❤
اتاقامون ۴ نفره ست ولی خب تو دو هفته ی اول سه نفر بودیم و نفر چهارم نیومده بود اما خب بالاخره اونم اومد
خیلی زود با هم جور شدیم ، هر سه تا هم اتاقیام ترم ۳ مامایی هستن و خرم ابادین :)

تو دو سه هفته ی اول تا دیر دقت میشستیم فیلم میدیدیم چون درسا سبک بود ولی الان که وارد هفته چهارم شدیم یه کم کمتر شده تفریحاتمون و درس خوندنامون بیشتر شده :)

اخ بگم از برنامه کلاسام که چقدر عالی چیدن
یکشنبه ها ، دوشنبه و سه شنبه ها از ساعت ۷ صبح تا ۵ بعد از ظهر درگیر کلاسا هستیم و خیلی خسته میشیم اما اما اما عوضش ۴ روز پشت سر هم و کامل در اختیار خودمونه تایم مون و تو اون ۴ روز اصلا کلاس نداریم و این برای منی که میخام سر بزنم قم خیلی خوبه چون میتونم حداقل یه چهار روزی پیش شون باشم و دلی از عزا در بیارم :)))

دیگه اینکه غذای سلف خوبه خدایی ولی اینکه میگن توش کافور میریزن باعث میشه غذا کوفتم بشه :( وگرنه که از نظر مزه و کیفیت واقعت عالیه فقط همون مسعله ی کافوره که .

بنظر شما راسته واقعا تو غذاهای دانشجوها کافور میریزن ؟؟؟

دیگه اینکه این هفته رفتم سر زدم به خانواده م .
سه هفته بود اینجا بودم ولی این هفته رفتم دیدمشون و این یود اولین سفر تنهاییم و دانشجوییم انصافا که حس خوبی بود ، تجربه خوبی بود اولش خیلی میترسیدم نتونم از پس سفر تنهاییم بر بیام و نکنه گم بشم و نکنه از اتوبوس جا بمونم و نکنه و نکنه و !!!! ولی الان دستم اومده چطوریاست و اصلا ترس نداره و اگر هزینه بلیط اتوبوسا کم تر بود زود زود میرفتم سر میزدم ولی خب متاسفانه هزینه ش زیاد میشه ، مخصوصا که من همینطوریش بخاطر دانشگاه ازادی بودنم کلی خرج گذاشتم رو دست خانواده م :(

این هفته که رفتم قم با یکی رفیق فابم که اسم اینم فاطمه ست و تو پستای قبلیم اسمشو اورده بودم ، رفتم دوباره اب و تاب و چقدررررحال داد بهمون
یه شبم که خونه خاله م شام دعوت شدیم وکل فامیل دور هم بودیم و بازم کلی کیف کردم و یه خبر خوب شنیدم اونم اینکه زن داییم بارداره


دیگهه از شهرش بگم اب و هواش عالیییییی ، شهرش نه خیلی خلوته نه خیلی شلوغ پلوغ ، خیلی کم لری حرف میزنن ینی اینجور بگم که من کم دیدم تو شهرشون مثلا دو تا مرد لری حرف بزنن ! بلکه فارسی حرف میزنن ! حالا شاید تو مهمونی هاشون لری حرف بزنن ولی تو اجتماع که من ندیدم لری بحرفن ! اما خب لهجه کمی دارن :))) بستنی هاشون خیلییییی خ ش مزه ست اصن بستنی بروجرد معروفه من که میرم بیرون فقط بستنی میخورم مخصوصا از این قیفیا دیگههه اینکه لقب شهرشون پاریس کوچولوعه و .





دیگه والا حرفی نموند برم بخوابم چون فردا اناتومی داریم


سلام سلام سلاااااامممم

چطورین رفقا ؟؟؟

عاغا من با گوشی عادت ندارم پست بذارم ، این هفته میرم قم ، اونجا با لبتاپ داداشم یه پست میذارم از اون طولانیااا

از اونا که باید از اول تیر ماه شروع کنم به تعریف کردن تعطیلات تابستونی بی نظیر و فوق العاده م تاااا الان که سومین هفته ی خوابگاهی شدنمه !

و میدونم این چندمین باره که دارم قول پست طولانیو میدم ولی ایندفعه عملیش میکنم


+از ۱۸۰ ستاره رسوندمش به ۱۵۰ ستاره

بقیه تونم میخونم 

یه سریارو هم خوندم پستا طوری نبود که بشه نظر خاصی داد راجب شون 

خلاصه که فراموشتون نکردم بی وفا هم خودتونید


اقا بذار بگم چی قبول شدم و خلاص شم :| 

هم شما حق دارید بدونید هم من الو تو دهنم خیس نمی مونه :|


دولتی :

زیست فناوری ( بیوتکنولوژی ) روزانه دانشگاه ملایر ( خطاب به رفیق های صمیمی خودم که جغرافیاشون ضعیفه اعلام میکنم ملایر تو همدانه :| )


کارنامه سبزم : بهداشت عمومی سمنان - بهداشت محیط قم - بهداشت محیط ساوه - بهداشت محیط اراک - بهداشت محیط کاشان - بهداشت محیط سمنان - بهداشت محیط دامغان - میکلوژی ملایر ( هیچ کدوم خودگردان و مازاد نیستن بلکه روزانه ن )


آزاد : 

مامایی ازاد عادی دانشگاه بروجرد  


+ مربوط به بخش دولتی : 

بچه ها ؟

خیلیا بهم گفتن اشتباه کردم بهداشتارو گذاشتم زیر زیست سلولی ملکولی و زیست فناوری 

نظر شما چیه ؟

اخه علاقه م به زیست سلولی ملکولی و زیست فناوری بیشتر از بهداشتاست  

حالا شااااید اگر به هر دلیلی نشد برم ازاد ، وقتی برم زیست فناوری با کارنامه سبزم تغییر رشته بدم به بهداشتا :( هرچند میدونم این تغییر رشته حتی با کارنامه سبز خیلی سخته ولی شاید این کارو کردم شایدم نکردم :( 


+مربوط به بخش ازاد :

الان فعلا دعا دعا میکنم مامایی ازادم جور بشه و بتونم همینو برم دعا کنید لطفا

تراز زیر گروه یکم ۷۵۶۰ بود 

پرستاریا و اتاق عمل و هوشبری اولویت های بالاترم بودن نسبت به مامایی 

با اینکه با همین ترازم پارسال پرستاری خودگردان شهرمونو اوردن ولی من نیاوردم :( من حتی شهرای کوچیکم زدم پرستاریشونو ولی نیاوردم :( 

حالا عب نداره ماماییم دوست دارم چون نی نی هارو دوست دارم هرچند که پشت سر این رشته بد میگن ولی برا من مهم نیست چون بهش علاقه دارم و مطمعنم که اگر واردش بشم من میتونم جایگاه خاص خودمو پیدا کنم و توش پیشرفت کنم !


اگر حرف خاصی ، پیشنهاد خاصی در مورد حرف های این پستم دارین ، منتظرم :) بگید میخونم :)))



 ++ بروجرد و بجنورد و بیرجند رو همیشه ی خدا قاطی میکنم با هم !

من بروجرد اوردم همون که تو لرستانه :)


عاااا خب فکر میکنم دیگه وقتشه که بیام و از تعطیلات 3 ماهه لذت بخش تابستونم بنویسم :)

پستاتونو خوندم از قبولی تون خوشحال و بهتون قلبا تبریک میگم  و از قبول نشدن تون از اعماق وجودم ناراحت شدم :(

احساس میکنم دارم مث ادم اهنیا حرف میزنم :| 

بس که نیومدم وب ، اون شیوه ی نوشتنم یادم رفته :|


عاغو منم قبول شدم :)))))

رشته ای که قبول شدمو واقعا دوستش دارم اما خب منتظر ازادم هستم که نتایحش بیاد و من مقایسه کنم و ببینم کدوم یکی رو برم 

اگر این دولتیه رو برم ، خوابگاهی میشم ! هورااا !  

همیشه دوست داستم زندگی خوابگاهی رو تجربه کنم تازه اونم کجا ؟ یه شهر خوش اب و هوا و البته کمی سرد  


پریشب ( یکشنبه شب ) وقتی جریانات کافه رو برای مامانم تعریف کردم ، برای صبحانه ی دیروزمون (دوشنبه صبح ) کله پاچه گذاشت تا هوس من برطرف بشه!

شب یکشنبه و روز دوشنبه با خانواده نشستیم کلی فیلم سینمایی ایرانیِ این یکی دو سه ساله رو که ندیده بودیمو نگاه کردیم : سارا و آیدا ، لاک قرمز ، ابد و یک روز ، آینه بغل ، نهنگ عنبر 1 و 2 ، سلام بمبئی ،کارگر ساده نیازمندیم ، هیس دخترها فریاد نمیزنند ، فروشنده ( که سر این فیلم لال شده بودم :| جلو خانواده خجالت میکشیدم سرمو بچرخونم ! ).


دیگه خانواده م خسته شدنو گفتن بسه دیگه برو خودت ببین ما خسته شدیم :)))

حقم داشتن خب !

کل اون دو روزو براشون با فیلم پر کرده بودم!


رفتم تو اتاق ، فیلم دوران عاشقیو گذاشتمو دیدم

فقط گفتم خداروشکرررررررررررر که خانواده م گفتن بسه ! گفتن برو خودت ببین !

اخه این فیلمه چی بود؟؟؟؟؟؟

توش یه چیزایی بود که من وقتی دیدم چشام گرد گرد شده بود !!!!

عمل وازکتومی و عقیم کردن؟؟؟؟ تغییر جنسیت مرد به زن؟؟!!!


بعد داشتم فکر میکردم برای بچه ها زود نیست دونستن این چیزا ؟ [ایموجی تفکر!]

شایدم زود نیست ! من که روان شناس نیستم !!!!

شایدم اصلا چیز عجیبی نیست و من بیخودی خجالتیم !!!

حالا مامان و داداشمو میذارم کنار ولی بابام نه ! جلو بابام اگر اینو میدیدم از خجالت اب میشدم میرفتم تو زمین !

مخصوصا اونجاش که شهاب حسینی به زن دومش میگه من یک ساله عقیمم و نمیتونم بچه دار بشم پس تو از کی بچه دار شدی ؟؟؟ !!!!

یا خداااااااااااا

به این نتیجه رسیدم که کلا فیلمای ایرانی از خارجیا صد برابر بدترن!

یا مثلا خشم و هیاهو رو هم تنهایی دیدم ولی بعد از اینکه دیدم ، به خودم گفتم همون بهتر اینو هم خانواده م ندیدن!

والا خو !

هووفففف


گذشت و غروب شد !

به سرم زد برم قیمه درست کنم :))))

رفتم و تنهای تنهای تنها درست کردم !

به عنوان دومین تجربه ی قیمه پزیم ، خوب بود ، قابل قبول بود ، اعضای خونه که راضی بودن البته ایرادهای غذا رو هم بهم گفتن مثل اینکه خورش نمک اصلا نداشت و برنجش روغنش کم بوده و . ولی میگفتن خوب بوده بازم :)))))


بلافاصله بعد از غذا ظرفارو هم شستم

و چایی دم گذاشتم!

حس کد بانو گریم گل کرده بود اساسی!

آشپزخونه رو هم مرتب کردم

و رفتم فر فور یه دوشی هم گرفتم و اومدم بیرون و حسابی به خودم رسیدم و

تلفن زنگ خورد !

رفتم برداشتم دیدیم دایی جآنه :))))


دیشب ، دایی ابولفضل زنگ زد که خونه اید ؟ در نمیرید تا ما بیایم اونجا ؟ :))

منم گفتم نه دایی جان در نمیریم ، خوش اومدین :)

و اومدن :)


انقدر با هستی بازی کردم که بهش کلللییی خوش گذشت ^-^

*هستی دختردایی کلاس چهارم ابتدایی بنده ست ! اما انقدر جثه ش ریزه و لاغره که انگار تازه کلاس اوله :|

داییم که دید داره بهش خوش میگذره گفت : میخای شب بخوابی اینجا ، فردا ظهر بیام دنبالت؟

هستیم رفت تو فکر !

تا جایی که خود پدر مادرش گفتن تا حالا تنها بدون مادر و پدر هیچ جا نمونده حتی خونه مادرجونش!

یه دختربچه ی به شدت وابسته و زودرنج !

اما بالاخره مخشو زدم که بمونه :)))) هورا ! :)

بعد از اینکه پدر مادرش رفتن ، رفت تو لک :|

*اصلا نمیتونستم درکش کنم چون من که خودم بچه بودم همه ش خونه مادر جونم میرفتم می موندم ، یا میرفتم اراک خونه عموم می موندم که برعکسشم اتفاق میفتاد و دختر عموم میومد شهر ما و می موند اینجا و.

همین الانم همینطورم دییی:

خودم با کمک دخی عموم ، مخ خانواده مو زدیم که امسال که رفتیم اراک من تنها یه هفته ای بمونم اونجا که با دخی عموم بریم خوش بگذرونیم

بعدشم عمو اینا بیان شهر ما و یکی دو روز اینجا باشن و بعدشم بریم شمال !^-^

انقدر برام این سفر دوست داتنی خواهد بود که هروقت بهش فکر میکنم ناخود آگاه لبخند میزنم ! :)))))))

اخه یبار که اول دبیرستان بودم هم همین برنامه رو با دخی عموم ریختیم و اجراشم کردیم!

ایشالام امسال به مرحله ی اجرا برسه !


خلاصه بگذریم :)

هستی موند خونه مون و رفت تو لک !

بهش گفتم چه انیمیشنی رو دوست داری ؟

گفت بچه رئییس!

زدم تو نت و رفتیم یه سایتی که انلاین نشون میداد

پلی کردم

یه چند دقیقه که گذشت دیدم داره میخنده :)))))

منم همراهیش کردم هر چند که خنده م نمیومد !!!!

ولی سعی کردم به صورت کاملا طبیعی همراهش باشم تا احساس تنهایی نکنه !

تا ساعت دو شب نصف انیمیشن رو دیدیم

با خودم گفتم که من جغدم ، درست ! ولی هستی زندگیش رو نظم و برنامه ست و نباید سعت خوابشو بهم بریزم !

بهش گفتم بیا بریم بخوابیم و قول میدم فردا صبح که بیدار شدیم نشونت بدم ادامه شو

گفت باشه !

گفت باشه چون چشماش خمار بود و قشنگ معلوم بود داره بیهوش میشه ! و گرنه اگر خوابش نمیومد عمرن حرف منو قبول میکرد ! :|


خوابیدیم 


یهو به خودم اومدم دیدم هستی داره نماز صبح میخونه :|

یه خاک تو سرت به خودم گفتم و گفتم از این بچه یاد بگیر !

خواستم بلند شم اما یادم افتاد که اهم اهم !

اما به هر حال به خودم قول دادم از این به بعد مثل هستی بلند شم نماز صبحامو هم بخونم

البته منم بچه بودم خیلی به نمازم اهمیت میدادم

متاسفانه بزرگ تر که شدم ، نادان و بیخیال شدم !

اما رهاش نکردم فقط گاهی اهمال کاری میکردم :(

اما دیگه درست میکنم خودمو ! [ ایموجی بازو ! ]

چطور وقت و حوصله دارم که تا 5 صبح بیدار بمونم فیلم ببینم اما حوصله ندارم بلند شم نماز صبح بخونم؟؟؟؟

دهــــع !!

باید از این به بخونی محی !

فهمیدی؟؟؟؟؟


و باز هم بگذریم !


خلاصه اون روز خیلی با هم بازی کردیم و انصافا هم خودم لذت بردم!

اسم فامیل و نقطه خط بازی و دوز و انیمیشن و قایم موشک (= باشک ) به همراهی لواشک و بستنی :-* :)))


+پستای همه تونو خوندم اما خب واقعا انقدری وقت نداشتم که کامنت بذارم !

اما بدونید خوندم تون :)



امروز قرارمون بود بریم سینما اما خب نشد که بقیه م باشن !

فقط من و فاطمه ساعت 9 و نیم صبح :| رهسپار سینما شدیم و بسته بود -_-

نگاه کردیم دیدیم که کلا شنبه ها و سه شنبه ها بازه 0_0

از کی این قانون اومده تو سینما شهرمون ، والله نمیدونم !


گفتیم کجا بریم ، کجا نریم ، که رفتیم فلکه بستنی :))))

البته چون من و فاطمه رانندگی نکردیم و مسعولیتشو به عهده نداشتیم خیابونارو نمیشناختیم که مثلا از کجا بریم میرسیم به فلکه بستنی !

واسه همین یه کمی طول کشید پیدا کردنش

حدودشو که پیدا کردیم ، ماشینو پارک کردیم و شروع کردیم پیاده گشتن تا اینکه پیدا کردیم فلکه رو


رفتیم کافه بارون و نشستیم و سفارش دادیم و منتظر موندیم

همینجوری ساکت منتظر آوردنش بودیم که .

که گوشمون صدای میز بغلی مونو شنید :|| فوضولم خودتونید

*ولی خدایی فضا ، فضای آرومی بود با یه موزیک ملایم ولی با ولوم کم ، به جز کارکنان خود کافه و من و فاطمه و اون سه تا مرد کس و دیگه ای تو اونجا نبود و اون سه تا مردام انقدر بلند بلند بحث میکردن که خواسته ناخواسته میشنیدی !

سه تا مرد هیکل گنده ، با یه میز رزرو شده بزرگ پر از انواع و اقسام صبحانه و نوشیدنی های خنک و یه سری ورقه که رو میزشون بود و داشتن روش بحث میکردن !

تو صداهاشون حرف از 100 ملیارد و 13 ملیارد و 8 ملیارد بود

ینی همین 100 ملیارد رو که شنیدیم گوشامون تیزتر شد :|

اخه لعنتیییی 100 ملیارد ؟؟؟؟

کل جد در و آباد من و فاطمه و ده نسل بعدیمونم پول بذارن رو هم به 100 ملیارد نمیرسه !!!!!!

مرده م همینجور بلند بلند داد میزد که من X ملیارد خرج اونجا کردم و طرف رئیس دادگاست و پدرمو در اورده و فلان :|||||

به قول فاطمه هیچوقت فکر نمیکردم یه روزی کنار همچین آدمایی بشینم و اینارو فقط تو فیلما دیدم و بس !

بعدش به خودشون استراحت دادن و شروع کردن به خوردن

هی بهم تعارف میزدن که یکی شون برگشت گفت : قربون دستت خودت بخور ، من سیرم ! صبح با فلانی کله پاچه و خاویار خوردم !


من رو به فاطمه : خاویار ؟؟؟؟صبحونه ش بوده؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!

فاطمه رو به من : ؟؟؟!!!!!


حالا اینکه خاویار صبحانه خورده به کنار

ولی اینکه با کله پاچه خورده رو نمیتونم هضم کنم :|

کله پاچه و خاویار با هم :||

لابد خوش مزه ن دیگه :(


بعدشم شیک کارامل مونو آوردن و خوردیم و در کل یک ساعتی اونجا گذرونیدیم و رفتیم بیرون


بلافاصله رفتیم فست فود :|

خخخ

گرسنه مون بود اخه خدایی دیی:

یه پیتزا سفارش دادیم و نصفش کردیم و خوردیم

قارچ سوخاریم گرفتیم ولی چون سیر شدیم نتونستیم بخوریم و خانمه بهمون ظرف داد ببریم خونه


بعدشم دوباره راه رفتیم رفتیم رفتیم تا اینکه ماشینو پیدا کردیم

نگاه انداختیم دیدیم روش برگه جریمه ست :|||

من که سر در نمیارم ولی قضیه سر همین پارک بان و زوج و فرد اینا بود و ما هم از قضا جایی پارک کرده بودیم که نباید !

هوففف !


حرکت کردیم و رفتیم که برگردیم خونه

حین برگشتن ، اشتباهی وارد یه مسیری شدیم که خاص اتوبوسا بود :|

از جلو که اتوبوسه پارک کرده بود و راننده ش اصلا توش نبود !

عقبم که پر اتوبوس بود !

گیر افتاده بودیم :))) تو گرما ! :))) ساعت 2 ظهر !!! :))))) برگه ی جریمه :)))))) [ و هایده و مهستی و گوگوش در حال خواندن :| ]

من و فاطمه فقط بهم لبخند میزدیم :)))))))

بالاخره به هر بدبختی بود از اونجا نجات پیدا کردیم و برگشتیم خونه

برقا محله مون رفته بود و کولر بی کولر !  :||||||

ینی دلم میخاست کله مو بکوبم تو دیوار !

خیلییی گرم بود هوا و هست :(((


بعد از ظهرش فاطمه تو تلگرام گفت که : نگران نباش ، مثل اینکه کارت پارک بان داشتنو باباش رفته قضیه رو حل کرده و جریمه م نشدیم! هورا :)


و اینم سینما رفتنی که هیچ چیزش شبیه سینما نبود :))))



امروز برای اولین بار سوار ماشینی شدم که فاطمه رانندگیشو میکرد :))))

*من و فاطمه ، تو هر سه مقطع ابتدایی ، راهنمایی و دبیرستان هم مدرسه ای بودیم ، البته اون رشته ش ریاضیه و من تجربی ولی این موضوع خللی در دوستی خالصانه و پاک مون ایجاد نکرد :))) به عبارتی بهترین دوستم :)))


و از بین دوستاش اولین دوستی هم بودم که این افتخار نصیبم شده ! :)))


12 ظهر امروز زنگ زد که محی زودی آماده شو من پنج دقیقه دیگه دم خونه تون هستم که بریم یه دوری بزنیم با هم !!!

منم آماده شدمو رفتم سوار شدمو رفتیم فلکه جهاد آیس پک گرفتیمو وقتی داشتیم برمیگشتیم که بریم یه پارکی جایی بشینیم بخوریم ، فاطمه ماشینو مالوند به آینه بغل یه تاکسی :||

بعدش پاشو گذاشت رو گاز و دِ برو که رفتیم :||

گفتم فاطمه نگه دار ببینیم چیشد ماشین طرف ، گفت هر چیشد بهتر از اینه که بمونم و مجبور شم زنگ بزنم بابامو بیاد همینجا جر وا جرم کنه دییی:

** به شدت از باباش میترسه در صورتیکه من عاشق باباشم ! لازم به ذکره که ما فقط یه کوچه از هم فاصله داریم و زیادی خونه هم تلپ میشیم و راحتیم با خانواده های همدیگه :))


خلاصه گاز داد و یه 30 ثانیه بعدش دیدیم که یه تاکسیه از کنارمون رد شد و با عصبانیت یه متلکی انداخت که نشنیدیم :( :|


و این دور دور کردنه یک ساعت و ربعی طول کشید


پ.ن 1 : فلش باباش تو ماشین بود و کلا پر بود از اهنگای مشتی گوگوش موگوش و اینا :|

وقتی رسیدیم بلوارِ خلوت مون ، فاطمه م شروع کرد دیوونه بازی :)))) هی فرمونو چپ و راست میکرد و هی میرفتیم چپ و راست :|

یه موتوریم پوکر اومد از کنارمون رد شد و سر ت داد دیییی:

و ما اون روز انفجار خنده داشتیم ^-^ :)))



از قبل عضو کتابخونه بودم میرفتم اونجا مثلا درس بخونم خیر سرم
همیشه به خودم قول میدادم بذار کنکور تموم شه ، همه ی این کتابارو زخمی میکنم :|
امروز رفتم 8 تا کتاب اوردم
کمرم خم شد :|
نصفشو گذاشتم تو کیفم ، نصفه شم ریختم تو پلاستیکی که تو کیفم بود

قرار بود دیگه از اون رمانای ایرانی آبکی نخونم ولی سه تاش بدجوری چشمک میزد بهم ، گفتم میبرم فوقش دیدم آبکیه میذارمش کنار

لیست کتابایی که اوردم با خودم بدین شرح است :

دختر کرد ( انیسه تاجیک )
غروب آرزو (نسرین ثامنی )
شب سراب ( ناهید ا.پژواک )

همزاد ( داستایفسکی)
دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد ( آنا گاوالدا )
مردی به نام اوه ( فردریک بکمن )
تارک دنیا مورد نیاز است ( میک جکسون )
عشق صدر اعظم ( الکساندر دوما ) قبلا خوندمش ولی فقط یکبار اونم هفت سال پیش! اون موقع خیلی دوسش داشتم و موقع خوندنش میرفتم تو همون دنیایی که نویسنده نوشته بود ! ولی بازم گرفتم تا بخونم ببینم بعد از 7 سال هنوزم نظرم همونه؟ والبته دلمم تنگ شده بود براش و بخاطر اینم بود که گرفتم!

بعدشم اومدنی خونه 4 تا رانی آناناس گرفتم وقتی برگشتم خونه تنها بودم ، بقیه بیرون بودن
منم کولرو روشن کردم درجه شو اوردم پایین چون خیلی هوااا بیرون گرم بود -_-
بعدشم رانی هرکسو ریخت تو لیوان و گذاشتم فریزر تا قشنگ تگرگی بشه
بعدشم اهنگ شاد پلی کردم و شروع کردم به خندیدن !!!
هرکس ندونه فکر میکنه من سال کنکورم روزی 12 ساعته میخوندم که الان انقدرررر از تموم شدنش خوشحالم ! :||
ولی خب حسااااابییی خوشحالی کردم ، یه کمم رقصیدم دیییی:
بعدم با میم.الف یه کم حال و احوال کردیمو
بعدم رفتم رانی مو برداشتم و نوشیدم ❤️
الانم دارم میرم که با کلیدای سنجش کنکورمو چک کنم!
دفعه قبلی با سایت کانون بود ولی خب.کانونم ممکنه اشتباه کنه !
میرم که با سنجش چک کنم و دیگه پرونده ی کنکورو ببندم بره تا یک ماه دیگه که رتبه ها میاد !
بعدم.
بعدی وجود ندارد.

شب کدمو شروع کنم بخونم؟؟[آی تفکررر ! ]

پ.ن : یه نفرم منو خاموش دنبال کرده که کنجکاوم واقعا بدونم کیه ؟ :|


از 2 تا الان (4 و نیم صبح) داشتم کنکورمو صحیح میکردم

خب چون دفترچه من D بود ولی دفترچه سایت سنجش و سایتای دیگه C بودن باید دوباره از اول حل میکردم تا یادم بیاد چند زدمو کدوم گزینه و فلان و بهمان


خوشحالم :))

انقدری که بال در میارم

من خوب دادم و به اون هایی که میخام میتونم برسم ( میگم اونها چون چند تا رشته رو خیلی دوست دارم ولی سردرگمم که با عقل انتخاب رشته کنم یا دل ! مثلا دل میگه شیمی محض ! ولی عقل میگه پرستاری و علوم آزمایشگاهیو اتاق عمل و همین دست پیراهایی که میشناسید ! چون هم پدرم هم برادرم کارشون بیمارستانیه اگر پیرا بخونم هرکدومش باشه میتونن منو معرفی بکنن و بعدش یه مدت امتحانی برم و اگر خوب بودم منو بگیرن ولی دلم واقعا میگه شیمی محض :( بالاترین درصد کنکورم تو اختصاصیا شیمی بود با 40 درصد ( 14 سوال درست ! بدون هیچی غلط ! ) و واقعا علاقه دارم به شیمی ! اما متقاعد کردن خانواده کار سختیست ! و شاید خودمم پشیمون شدم بعد از اینکه رفتم شیمی !! فعلا نمیدونم نمیدونم ! میرم تفریحمو میکنم با خیال راااااحت ! چون دیگه میدونم حدود رتبه م چیه و چقدر خوب شدم ^-^

زیستمم همین حدودای شیمیه یه چند درصد پایین تر

اوضاع عمومیا عاااااااااالیییییی ( به جز زبان که وقت کم اوردم براش ) مخصوصااا دینییی !!!


+خوب دادن کنکور از نظر هرکس فرق داره !

به احتمال 99.99 % مثلا همون شیمی 40 درصد من براتون افتضاحه ! خب طبیعیه ! هدف هامون فرق داره ! ایشالا که همه موفق باشیم !


و اما در روز کنکور بر من چه گذشت :

شبش ساعت 11 داداشم سیم مودمو برداشت و با خودش برد بیرون !

چون میخاست من بخابم و نرم تل مل و این چیزا

ساعت 11 خاموشی زدن تو خونه بخاطر من :|

یواشکی گوشی مامانمو برداشتم رفتم تو تو اتاق زیر نور گوشی شروع کردم به فیزیک خوندن اونم ساعت 12 اینا شب :|

اگر مامانم میفهمید قطعا اولین حرفش این بود که " کل یه سالو خوردی خوابیدی واسه خودت گشتی اونوقت روز اخری ببینش داره یواشکی درس میخونه ."  و بعد صداش بالاتر میره و حرفای ناشایست میزنه دییییی:

تا 3 و نیم یواشکی خوندم فیزیکو و پیش دو رو شروع کردم و بستم :| تو سه ساعت و نیم :| و انصافا 3 سوالشو زدم تو کنکور و درستم زدم و چقدر خوشحال شدم از اینکه بیدار موندم و خوندم ^-^ :)))

بعدشم 3 و نیم خوابم برد و 5 بیدار شدم رفتم دسشویی

دیگه نرفتم تو اتاقم

نشستم رو مبل تو سالن

بدنم از استرس ، لرز و حالت استفراغ گرفته بود ! ( راستی یادم رفت در رابطه با اون پست خفگیم بگم که دکتره بهم گفت ادما در شرایط پرتنش واکنش های مختلف نشون میدن که یکیش استفراغه ! و اون روز من در اثر استرس استفراغ کردم و قرصه در اومده ! خب راستم میگفت من هروقت استرس میگیرم بدبختانه حالت تهوع بهم دست میده ولی خب اون روز مایه ی نجاتم شد ! )

رفتم شیشه گلابو برداشتم ، دماغمو گرفتم و یه جا یه لیوان گلاب خوردم :| خیلی تلخ بود :||| ولی اثرش عالیییی بوددد

نیم ساعت بعد حالم خیلی خوب بود و تپش قلبم اروم شد

بعدشم صبحانه و موزیک و این بند و بساط

و بعدشم یه دفعه گوشی بابام زنگ خورد

دخترعموم بود :)) میخواست اگر میشه با ما بیان سر حوزه شون که البته یه جا افتاده بودیم


من دوتا دخترعمو دارم از این دخترای پایه و اهل دل و باحال که من به شدت دوستشون دارم چون اگر کنارشون باشی تو افسردگی مزمن هم که باشی جوری میخندوننت که زمین گاز میگیری که هر دو مجردن و حدود 32 ساله ولی به شدت صورت شون و بدن شون و همه چیزشون کوچیک نشون میده طوری که امروز یه خانمه فکر کرده 18 سالشونه و از یکی شون خوشش اومده برا پسر بزرگه ش :|| اخه روز کنکور اونم تو اون لحظه که دختر کویچکه خودت کنکور داره میری خواستگاری ؟؟ من قیافه در اون لحظه پوکر فیس بود :||


اسماشون سمانه و سمیه ست

سمیه کنکور ثبت نام کرده بود گویا یواشکی سمانه رو هم کرده بوده و تا امروز صبحم بهش نگفته بوده

امروز صبح رفته بالاسر سمانه بهش گفته پاشو پاشو بریم کنکور داریم

بعد اصن این دوتا یه وضعی بودناااا ! خودشون تیکه مینداختن  ، میخندیدن ، میگفتن الان مامانمون نشسته داره برامون قران میخونه پزشکی بیارمو .انقدر غش غش میخندیدن که من یکی اصلا یادم رفت دارم میرم کنکور !!!!!!! واقعا میگم !!! اصلا تو مسیر یادم نبود کجا دارم میرم :|||

همین سرخوشی اول صبح باعث شد حالم سر جلسه عاااااااااااااالییییییییییییییی باشععععع و البته اینکه سال دومی بودم هم کمکم میکرد استرسم کمتر باشه چون با اون امضا کردنا و سالن و محوطه اشنا بودم


بعدشم که من تا اخرین لحظه موندم سر جلسه و اگر فقط یک دقیقه بیشتر وقت داشتم یه سوال فیزیکمو که نصفه رفته بودم به جواب درست میرسوندمو تو پاسخنامه پرش میکردم ! ولی خب نرسیدم دیگه اشکالی هم نداره :))

بعدشم که اومدم بیرون دیدم یکیش رو چمنا نشسته داره با گوشیش بازی میکنه، اون یکی تو حال و هوای خودش !

تا منو دیدن بدو بدو اومدن جلو و تبریک میگم و افرین خانوم دکترو  غیره و غیره

انقدم بلند میگفتن که بقیه منو یجور نگاه میکردن بخداااااا ته دلشون فکر میکردن من یه رقمی میشم اینجور که اینا دارن منو تحویل میگیرن !!!

انقدر ماچ و بوسه و تبریک میگم و خنده هاشونو و حرفاشون همه رو متعجب کرده بود و وخیلی محو من بودن :|| طوریکه یه دختره ازم پرسیدم چجور دادی مگه؟ منم گفتم عالی :))

بعدم نشستیم تو ماشین دوباره شروع کردن حرف زدن و تعریف کردن و خندیدن!

من اگر میخاستمم نمیتونستم تو اون لحظه ناراحت کنکور باشم که چرا اینجور شد چرا اونجور شد چون انقدر منو خندوندن که فکرشم نمیکنید ! نه فقط من بلکه مامانمم که یه کمی خشکه داشت منفجر میشدددد

دیگه خلاصه اینطورا


دیگه چیزی به ذهنم نمیرسه جز خستگی و خواب :||

برم بخوابم

عااا راسی کامنتا پست قبلو هنوز جواب ندادم ، ببخشید :( فردا جواب میدم


ایشالا تک تک رفیقام چه مجازی چه حقیقی عالی داده باشن و راضی باشن :))

خداحافظ فعلا ✋️




1- طبقه اول خوابگاه بودیم ، موش اومد اتاق ، اثاث کشی کردیم طبقه ۴ که از شر موش خلاص شیم ، حالا گیر سوسک افتادیم ای خدااااا خوابگاه همه چیزش عالیه و با همه چیزش میتونم بسازم به جز این جونورای موذیش مخصوصاااا سوسک !
تقریبا همه ی دوستای نزدیکم میدونن که من دیگه زیااااادی از حد از سوسک ترس دارم ، اصن در حد وحشتنااااک !
بعد حالا شما فکر کن بعد از اون همه اثاث کشی و روز سخت و اون همه پله بالا و پایین کردنا برا بردن وسایل ، با خودت بگی برم یه دوشی بگیرم خستگی از تنم در بره 
رفتم قشنگگگگ حمومی که میخواستم برمو کاااامل بررسیش کردم که جک و جونور توش نباشه 

بعد :) 
وسطای حموم :) 
نگاهمو بردم سمت سقف :) 
و یه سوسک رو سقف ، درست بالای سرم ، نظاره گرم بود :) 
و من ؟ 
قشنگگگ نزدیک بود از حال برم !!!!!
فقط نگاهم به سقف بود که اون کوفتی نیفته تو موهام که اگر میفتاد رو موهام حاضر بودم سرمو قطع کنم ولی دیگه زنده نباشم ! تندی در عرض یک دقیقه لباسامو پوشیدم و پریدم بیرون
ای خدا اخه چرا مار از پونه بدش میاد در لونه ش سبز میشه ؟؟؟ چرا ؟؟

2- بهتون گفتم موهامو کوتاه کردم ؟ نگفتم دیگه ! 
تقریبا میشه پسرونه حسابش کرد ولی نه در اون حد 
بلندیش تا گوشامه 
و به شدت عاشق موی کوتاهم :)))

3- روز جهانی ماما ! 
خب .
اگر ازم بپرسن اولین تجربه ت از جشن روز ماما چی بود ؟ 
چی دارم بگم ؟ 
هیچ !
چرا ؟
چون شب قبلش تا صبح بیدار بودم و بعدشم کاراموزی بی مزه ی بهداشتو داشتیم و بعدشم که برگشتم خوابگاه داشتم بیهوش میشدم ، رفتم رو تخت تا اون دو ساعتی که وقت داشتم تا جشنو یه کم استراحت کنم که بی هوش شدمو شد انچه که نبایست میشد ! ‍♀️
ولی از فواید این روز عزیز بی نصیب نموندم خبر خوش کنسل شدن امتحان اناتومی فردام به مناسبت روز ماما ، حسابی کیفمو کوک کرد

4- به دومین قرار وبلاگیم با نلی اشاره کردم ؟ :) 
نکردم ! 
هرچند نلی زودتر از من دست به کار شد و همون روز اومد پستشو نوشت و ارسال کرد
واقعا خیلی حس عجیب و غریب و جدیدی هست که بری یه دوست مجازیو از نزدیک ببینی و بشینی کنارش ناهار بخوری و حرف بزنی و بخندی و .!
بعد تازه وسط حرفامون یهو بفهمیم ، همسر نلی  با داداشم یجورایی اشناست !!! جلل الخالق !  
# نتیجه اخلاقی : دنیا خیلی کوچیکه !!
خلاصه که خعلی خعلیییییی خوش گذشت جمعه ❤

5- تو پست قبلی یه سری چرندیاتی گفتم که که مطمعنا نه شما موقع خوندنش باور کردین و نه خودم موقع نوشتنش باور میکردم :|
و اون چرندیات چیزی نیست جز اینا که گفته بودم میخام تو فرصت ۴۰ روزه عیدو اینا بشینم درس بخونم  
اقا درس نخوندم ولی خدایی عید خیلی خوبی رو پشت سر گذاشتم !
دوباره مث پارسال دوره ای شده بودیم و با کل فک و فامیل پر جمعیت طرف پدریم میچرخیدیم :) اول شام خونه ما و بعد ناهار خونه مادرجونم و بعد شام خونه عمه فاطمه و بعد شام خونه عمو یاسر و شام بعدشم خونه محمد جواد :))) اصن عاااااالی بودددد بسیار بسیار بی نظیر ! من و دختر عموم که کیف دنیارو کردیم و کلییییی تو اون چهار پنج روزه خوش گذروندیم و چقدر با محمد رضا و امیر گفتیم و خندیدیم شبا تا ۸ صبح ، ۴ تایی بیدار می موندیم و حرف میزدیمو بازی میکردیمو و انقدر می خندیدیم و غش میکردیم که وویس چند ساعته گرفتیم از اون لحظات مون ! که بعدن بگوشیم و بمیریم از خنده به یاد اون روزا   اصن عیدا عشق منن
# قطع پا _ درس عبرت_ سرباز _ پیوند پا خدا نکشتت
#نیمرو با لوبیا وسط بازی ساعت ۴ صبح
# سایه ی شوم من بر سر محمد رضا ‍♀️
# آقای محمد رضا ***** ؟  بله بفرمایید ! و صدای بلند زن عمو :|
# اصلی = شاسخین
# اهنگ شمال معین ‍♀️
# نه سر دارم نه صابون :| 
# تو گاو زیبای روی زمینی :|
# چرم تو چشمات بوسیدنی بود ؟! :|
# یه لحظه امیر هک شد و دقلی هایش [ دغلی هایش ؟! ] را اعتراف کرد
و خیلی چیزای خنده دار غیر قابل یادداشت به علت سانسوری بودن که اونا دیگه تو وویسا هستن ، نیاز نیست یادداشت شون کنم

6- روز روانشناس ، روز بازیگر ❤ ، روز ماما و روز علوم آزمایشگاهی که این چند روز اخیر بودن رو به همهههه ی دوستای گلم که تو این رشته در حال تحصیلن رو خیلی ویژه تبریک میگم ☺❤

7- دیگه چیا بگم از این مدت ؟ فعلا همینا یادم میان  بعدن هر چی یادم اومد میام اضافه میکنم  فعلنییی :) ❤


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها